۲۸ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۶
جای خالی‌ات پر نمی‌شود رفیق!

این روزها حال هیچ‌کدام‌مان خوب نیست. اینکه می‌بینی دور هم جمع می‌شویم؛ از بدی حال‌مان است. جمع می‌شویم تا از تو ذکر خیر بگوییم و بگوییم "اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا".

 قاب دوربین را می‌بندم و لنز را زوم می‌کنم روی صورتش. لبخند شیرینی روی لبش جا خوش کرده است. از فاصله پنج – شش متری صدایم را هل می‌دهم توی گلو و بلند می‌گویم" خانم ارجمندی به من نگاه کن" دستم را بالا و پایین می‌برم تا توی کادر خوب جا بگیرد. شاتر را فشار می‌دهم و چیلیک چیلیک عکسش با همان لبخند شیرین، قاب می‌شود توی دوربین.

بچه‌ها هر کدام بیلچه‌ای دست گرفته‌اند تا همه نهالی به امید بکاریم در زمینی که خاکش؛ طفل پرورش می‌دهد، رشیدشان می‌کند و بالنده. درست مثل همان نهال‌هایی که قرار است ریشه‌شان را به دل خاک بسپاریم‌ تا روزی ثمر دهند.

بچه‌های این خانه هرکدام نهالی هستند مثمر. نهال‌هایی که چندسالی آبیاری‌اش را تو به دست گرفتی- * زهرا ارجمندی اصل-.

نهال‌هایی که قبل از رسیدن به این مرتع؛ شکننده،‌ زخمی و رهاشده بودند اما با ورود به این باغ اگرچه سخت اما کم‌کم زخم‌های‌شان ترمیم پیدا کرد و ریشه‌شان قوت گرفت.

بچه‌ها کم‌کم بزرگ شدند. بزرگ می‌شوند. یاد می‌گیرند گردن بالا بگیرند، غلت بزنند، چهار دست و پا حرکت کنند، بنشینند، بایستند، راه بروند و تو شاهد همه این لحظه‌ها بودی.

اگرچه تجربه زیسته مادری نداشتی اما یک مادر بودی برای همه فرزندان خانه‌ و مادری کردی برای‌شان...

 حتما وقتی یک بچه تب ‌کرد، ترسیدی. بچه بالا آورد، ترسیدی. جیغ کشید، مریض شد، زمین خورد، روی تخت بیمارستان خوابید، بیهوش شد، به اتاق عمل رفت و تو ترسیدی درست مثل یک مادر اما این ترس تو را محکم کرد و به جان و قدم‌هایت برای نگهداری از بچه‌ها قوت داد.

نمی‌دانم چه می‌نویسم و کدام دلتنگی را واگویه می‌کنم. همین قدر می‌دانم که کلمات، روی هم سر می‌خورند توی ذهن و یک جا بند نمی‌شوند تا من تو را آنگونه که هستی به تصویر بکشم.

فقط همین می‌دانم؛ ارجمند به دنیا آمدی و ارجمند رفتی! آنقدر نظر کرده خدا بودی که روز وداع هر کس ولو به یک لحظه خودش را به تو رساند برای آخرین سلام، برای آخرین کلام.

همه آمده بودند .آمده بودند و هر کدام به پهنای صورت اشک می‌ریختند از دوری این هجرت.

اصلا من یک سوال دارم!

آدمی که تصمیم به مهاجرت بگیرد دست کم با خودش یکی دو چمدان می‌برد. تو چطور همه خاطراتت را روی دوش ما گذاشتی و دست خالی رفتی...

می‌بینی بالا و پایین می‌گویم. ذهنم یک جا بند نمی‌شود.

این روزها حال هیچ‌کدام‌مان خوب نیست. اینکه می‌بینی دور هم جمع می‌شویم؛ از بدی حال‌مان است. جمع می‌شویم تا از تو ذکر خیر بگوییم و بگوییم اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا …

این روزها حال هیچ‌کدام‌مان خوب نیست اما همین روزها که می‌گذرد ایمانم به تو بیشتر می‌شود تویی که در سکوت و بی‌خبری دستت به خیر در  دست نیازمندان بود.

به امید دیدار رفیق! 

بدان! جای خالی‌ات پر نمی‌شود...

* زهرا ارجمندی اصل مدیر شیرخوارگاه نرجس اصفهان

مهری فروغی

کد خبر 105926

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 7 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد